ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
![]()
نمی دونم کتاب شازده کوچولو رو کدامیک از شما عزیزان خوندین !
اما من دارم ش و favorite من هست .
قبلا این کتاب رو بارها و بارها خوانده ام ...
بعضی وقتا هنوز هم ...
اگر تمایل داشتید باقی رو در ادامه مطلب بخوانید !
بعضی وقتا هنوز هم خیلی از قسمت های اون داستان رو با زندگی شخصی ام
مقایسه می کنم . ..
یادمه وقتی دانشجو بودم ( حدودا 18-19 سال پیش ) تو تئاتر شهر تهران
نمایشنامه شازده کوچولو رو اجرا کردند و من با بهترین دوست م رفتیم دیدنش .
بعد از اجرا انقدر منقلب شده بودم که بیرون از تئاترتوی بغلش مدتی رو
بی اختیار گریه کردم .
و الان شاید ...
معنی اهلی شدن رو درک می کنم ...
بهزاد - کسی که من رو اهلی کرده بود چند سال قبل ، بر اثر مننژیت
بزرگسالی و ظرف 48 ساعت فوت نمود. در حالیکه دخترش فقط ۱۱ ماه داشت
و پسرش 5 سال ...
سالهاست که جرات خوندن مجدد اون کتاب رو پیدا نکردم تا اینکه دوباره اون مطالب
آشنا ، به قلم یکی از عزیزان توی یکی از وبلاگ ها در برابرم به تصویر درآمد
و من بی اختیار و به یاد آن ایام بازهم گریست م ...
طی چند سال بعد مشابه یکی از قسمت های دردناک ماجرای این کتاب ( سیاره
هفتم - زمین - گفتگو با مار در کویر ... ) برای من اتفاق افتاد :
وقتی که مسافر کوچولو می گه :
" آدمها کجان ؟ تو کویر آدم احساس تنهائی می کنه!
مار مگه : پیش آدمها هم احساس تنهائی می کنی ! "
...
بله عزیزِ من ، سالهای سال را یکی ز پس دیگری می گذرانی بی آنکه واقعا کسی را داشته
باشی که دو کلمه حرف حساب باهاش بزنی !
گاهی هم مجبور هستی برای حفظ روابط اجتماعی ات با جماعت پیرامون ت
بگردی و بناچار ظاهرت را حفظ کنی و همین حفظ ظاهر برای برخی آدم ها این
شُبهه را به وجود می آورد که با تو همفکر و هم مسلک هستند و همین شروع
دردسر است .
چون باید ازین به بعد تحمل شون کنی و به ناچار ساعت هایی را نابود !
یادتون هست آخر سر مار بهش چی می گه ؟
" روزی روزگاری اگه دلت خیلی هوای
اخترک ت رو کرد بیا من کمکت می کنم ... از من بر می آد ! "
به نظر من اوج داستان اونجاست که شازده کوچولو شب آخر قصه می خواد
برگرده به اخترک ش ...
به دوستش می خواد هدیه بده و می خنده ...
می گه می خوام یه هدیه بهت بدم ....
می گه :
" نه اینکه من تویکی از این ستاره هام ...
نه اینکه من تو یکی از اونا می خندم .. .
خوب .. پس هر شب به آسمون نگاه کنی برات مثه اینه که همه ستاره ها می خندن !
.پس تو ستاره هائی را خواهی داشت که بلدن بخندن
و خاطرت که تسلی پیدا کرد
از آشنائی با من خوشحال می شی ... "
وارد شدن به دنیای مجازی رو مثل دیدن ستاره ها توی کتاب مسافر
کوچولو دوست دارم !
این داستان شاید ، قفل یکی از حقایق زندگی من رو ناخواسته باز کرد ...
اونی که من و اهلی کرده توی این دنیا و خودش تو اون دنیاس و من خیلی وقته ازش
خبر ندارم می دونه که خیلی دلم براش تنگ شده .
اما هم خودش
هم خدای خودش
خوب می دونند که همیشه تو خیالم فکر می کنم بازم کسی پیدا می شه
تا نذاره من خاطره اهلی شدن م رو از یاد ببرم !
مثل یه دلشوره شیرین !
مثل شوق رسیدن فردا برای پوشیدن کفش نو !
مثل انتظار روز تولد !
هر روز به دنیا می آد و با آخرین نقطه های شعرم خداحافظی می کنه !
زیبای خیال من
خدا کنه فردائی که روز تولدت ه
باشی تا باشم !
و بودن ت رو باز هم در نفس هام تجربه کنم !
تولد دوباره ات پیش ا پیش
مبارک