خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

دختری جرمش فقط عریان شدن در شهر بود
پای منبر بر تنش زُنّار را انداختند


کم فروشان بینِ مردم عشق بازی می کنند
بر گلوشان کِی طنابِ دار را انداختند ؟


خون خلق ا.. را در شیشه هاشان می کنند
پشت شیشه " شد تمام این بار " را انداختند


ناله و نفرینِ مردم را خریدند عاقبت
لقمه ی شرم و حیا ؛ ... دیوار را انداختند


در هوای این خیانت ، عشق هم بیمار شد
با گلوله ... بی تامل ... یار را انداختند


پیکر بی جانِ او هم در خیالم دفن شد
ناکسان چون فرصت دیدار را انداختند !



شال وی چون گره ای خوردبه یک شاخِ اناری
بادپیچیدبه سرهاوُسرچوبه داری
چوب در دستُوپریشان شده موهای سیاهش
همه تن خسته زبیدادُسکوتش چوشعاری
چه بریدندگلویی که سرازلاک برآرد
جوی خونی که روان شدزپی اش زیرفشاری
خبرازمرگ به دستورخودش نُقل محافل
نشودمرده مزاحم
نزنددست به کاری !
شاخه ها خشکُ
لبِ شهر
تر از سربِ غلیظی ....
اف برآن کس که تنش کرده چنین پوشش زاری
و یکی در پی نان
له شده در چرخه ی دوران
نیمه جانستُ رمق رفته ازآن همچو خماری
درعوض زاده ی گرگان به عناوین زیادی
بفروشند چو تن پوش وطن را به دلاری
و خبردار نباشند درین کوچه ی شهرم
سینه های منُو ما پر شده از خاکُو غباری
وای بر ماکه درین گربه ی خاکی شده عادت
کیسه ها پر شود از مال خلایق...دو سه باری
خاک سرخ وطنم سبزه به تن کرده عزیزم
گل حق سر زندین بار ... سر شاخ اناری !

پی نوشت : حال ما خوب است اما تو باور نکن