از شهر تو رفتیم چو عادت شده آنجا
این کاسه ی دل را بشکانند چه بیجا
با چوبِ جفایت سر معشوق شکستی
بس خاطره ها مُرد زمژگانِ تو درجا
کارم زعیادت شدنم نیز گذشته
از بختِ بَدم ، ... خنجر نوک تیز گذشته
دُردی کشِ میخانه شدیم از بدِ دوران
عمرم که به حالی اسف انگیز گذشته
درس از تو گرفتم که به یک قیمت بالا
حاضر نشوم باز دهم پس به تو حالا
هر وقت که نادم شدی از کار بد خویش
یک شاخه بیاور سرِ خاکم به تَسلا
پ. ن :
حال ما خوب است
اینم از دروغ سیزده ما !
من درآتشکده ی عشق تو می سوزمُ شادم
و درین حال تمامیَّت خود رفته ز یادم
پرُ بالم به فدایت ... چه خیالست بسوزد
اگر این راه رساند دل ما را به مُرادم
مهدی جابری
درآتشم بکشانی و بگذری زخیالم
که شعله های نگاهت نمی دهد چو مجالم
به جمله ای دل ما را اسیرُ دلشده کردی
درین طریقت خوبان رسان مرا به کمالم
#مهدی جابری
زیر باران چشم هایم را به راهت دوختم
آتشی را در دلِ مجنونِ خویش افروختم
ابر دلتنگی فضای سینه را در برگرفت
در هوای شرجی ام با انتظارت سوختم
خواب چشمانت دلم را غرق در دریا نمود
بی نفس ماندن در آن اعماق را آموختم
لحظه ای دور از تو بودن درد دارد بی گمان
تکه های درد را در کوله بار اندوختم
اشک ما بر خاک پایت پایکوبی می کند
باز کن در ... نقش ِ جان بر فرش ِ راهت دوختم
مهدی جابری
لینک ثبت اثر :
http://shereno.com/10091/28690/498556.html
ماه رویی در خیالم خواب را می گیرد از ما
سایه بانِ چشم هایش تاب را می گیرد از ما
دست هایش را به روی چشمِ خیسم می گذارد
بی حواسم می کند آداب را می گیرد از ما
دل به دریای عمیقش می زنم بی ترسُ وحشت
عشقِ او ترس از دو صد گرداب را می گیرد از ما
می نشیند در کنارم شور می ریزد به قلبم
چنگ بر دل می زند مضراب را می گیرد از ما
رقص باران است گویا چترِ دل زیرش خمیده
او چو دریا می شود سیلاب را می گیرد از ما
مستُ شبگردی شدم زین حالُ می خوانم به مستی
فکر روی ماه رویم خواب را می گیرد از ما
( مهدی جابری )
خواستم تا که بمانی بَرِجانم که نشد
بشوی مونسُ یارِ دو جهانم که نشد
و فریبم دهد آن نرگسِ چشمت به غلط
تا که باور کنم او را به گمانم که نشد
گفته بودی که بریزی زلبت تا به ابد
مزه ی شهدُ شکر را به دهانم که نشد
همه تن خواستم از قلبُ نگاهت که دمی
عشق جاری بشود در شریانم که نشد
ببرد بند ز بندم به هوای سرِ تو
و به سرمنزلِ بی نام و نشانم که نشد
این عجب نیست اگر کارِ دلم سخت شده
چو خدا نیز هوس کرد بدانم که نشد
دل فقط نزد خدا هست درین صحنُ سرا
و جزاوهیچ کسی .... صاحبِ جانم که نشد
مهدی جابری
لینک ثبت اثر
http://shereno.com/10091/28690/493973.html
دلم تنگ است محبوبم کمی با ما مدارا کن
ملاقاتم بیا این حصر را بر ما گوارا کن
مرا از دار تنهائی به پائین کش درین شب ها
و با گرمای دستت دردهایم را مداوا کن
(مهدی جابری - شهریور 96)
منم آن مردِ غزل خوانِ نهانخانه تو
مست ازآنم که شدم عاشقِ دیوانه تو
چو بیایم ، تو مرا سخت در آغوش بکش
که رود هوش من از نرگسِ مستانه تو
لرزه بر دستُ دل افتاده به من لطف نما
سر خود را بنهم گاه برآن شانه تو
زفراقت چه بگویم که دل آتش زده ای
شکر گویم که وجودم شده پروانه تو
و بگویم که درین شهر گدایت شده ام
زازل تاج نهادم سرشاهانه تو
آرزویم شده تا تیرِ خلاصم بزنی
که قیامت بشود ، ... مست روم خانه تو !