خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

خاک سرخ

اشعار و متون ادبی به قلم مهدی جابری

جند روایت معتبر ( ۱ )

  

 

 

   گفتی دوستت دارم و رفتی
   من حیرت کردم .
   از دور سایه هائی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه
    و غربت و تنهایی و شاید عشق .
   با خود گفتم... 

 

 

          در صورت تمایل در ادامه مطالب بخوانید .

 

 گفتی دوستت دارم و رفتی
   من حیرت کردم .
   از دور سایه هائی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه
    و غربت و تنهایی و شاید عشق .
   با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت . 

    گفتم عشق را نمی خواهم . ترسیدم و گریختم .
    رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم
    و این ها پیش از قصه لبخند تو بود.
    جای خلوتی بود .
    وسط نیستی  .  گفتی : ((هستم))  نگریستم ، اما چیزی نبود .
    گفتم :  ((نیستی))  باز گفتی : ((هستم))  بر خود لرزیدم
    و در دل گفتم نه ، نیستی . این جا جز من کسی نیست .
    بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت .
    من داغ شدم ، گر گرفتم تا گیج شدم بعد لبخند زدی
    و من تسلیم شدم .
    گفتم : ((هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم ))
    گفتی : (( غلطی )) و این هنوز پیش از قصه دستهای تو بود .

 

    وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه .
   از پاره ابرهای هجر باران می بارید
   و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی
   سینه ام را آتش می زد .
   و من ذوب می شدم و پروانه ها نه ،  
   فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز
   دست هات 
انگشتانم را نبوییده بودند .

   یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود
   تا با اشتیاق به هرچه که دل اش می خواهد خیره شود ،
   تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات
   هجوم آوردی تا دست هام را فتح کردی .
   انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند
   و در آغوش آنها غنودند . تو ترانه های عاشقانه
   می سرودی ، من اما همه ترس شده بودم .
   چیزی درون ام  فریاد می کشید . چیزی شعله ور می شد .
   شراره های عشق  می سوزاند و خاکستر می کرد
   و همه از انگشتان تو بود .
   من نیست شده بودم .گفتی حال چگونه است ؟
   گفتم تو همه آب ، من همه عطش .
    تو همه ناز من همه نیاز .
   تو همه چشمه ، من همه تشنگی .
    گفتی : تو هم چنان (( غلطی ))
   و این هنوز پیش از قصه نگاه تو بود .

   فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه
   
 انباز شود . من به خاک افتادم .
    ناخن هام را با انگشتان ات
  فشردی و لبخند پاشیدی
    گفتی : برخیز !
     گفتم : نتوانم .
    بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم .
    مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود .
    بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی .
     فرشته پیش تر  آمده بود .
    من گویی در چیزی فرو می رفتم .
    گفتم : این چیست ؟  گفتی : اندوه !  اندوه !
    بعد فروتر رفتم .
    بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی .
    فرشته از حسادت لرزید و بالهاش از التهابِ عشقِ من  سوخت .
    گفتی : حال چگونه است ؟
    دیگر حالی نبود .
   عاشقی نبود .
   عشقی نبود .
    فرشته ای نبود .
   هرچه بود تو بودی .
   بعد تو لبخند زدی و گفتی :  

                                 چنین کنند با عاشقان !

 

 

                 ( بخشی از کتاب چند روایت معتبر به قلم مصطفی مستور )

نظرات 4 + ارسال نظر
حورا جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ http://hoora.berahma.mihanblog.com/

سلام سال نوت مبارک می دونم من کوچیکترم ولی چند وقته رفتم سر کار نرفتم تو نت

گل مریم جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 08:07 ب.ظ

چنین کنند با عاشقان!!!

عاطی گلی جمعه 12 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ

آسمـان هـم کـه بـاشی


بـغلت خـواهــم کـرد ...


فکر گستـردگی واژه نباش


هـمه در گـوشه ی تـنهایـی مـن جا دارنـد ...




پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو


دیـگر از خـدا چـه بـخواهـم ؟؟؟

شکیبا شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:51 ب.ظ http://hastyman42.blogfa.com

چنان دلم گرفت که خواستم ته مانده ی غرورم را بردارم و فرار کنم تا نبینم آن خودی را که به تصویر کشیدند این کلمات ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد