شرجی تر از همیشه
وقتی آفتابگردان روی سینه ات
قدر یک کاسه اشک
دهان باز کرد ،
ابرها را روانه کن ؛
من به اندازه تمام غصه هایت
در کوله ...
باران دارم !
شک
یعنی درست جائی ایستاده ای که کلنگ دوزخ را زدند .
روی زمین ... ،
گاهی وقتها
به این کلنگ هم شک می کنم !
من زیر خاک
تو مثل تاک
ریشه هایت
دست می کشند روی تنم
تا شراب شوم
تا یکباره مرا سر بکشی
سرت گیج رود
به خود بپیچی و بالا روی
بالاتر از گناه
تا کبودی شانه های هوا
تا جا پای لبهای مُهرِ خدا
آنوقت تازه می شوی
هوس می کنی
... مثل من
... زیر خاک !
اولین تجربه ام
با پائی طناب پیچ از خاطره ها
دومین پریدنم ...
بلندتر
بی طناب
تا رسیدن به آغوش خاک ...
پ .ن :
سقوط
تنها راه پرواز است ...
وقتی نگاه به آسمان داری !
نگاهی کن به دستانم که در چشمان مستت
به انگشتش گرفته غبغب نرم دو دستت
برای لحظه های تا ابد ماندن کنارت
تنش تب دارد و خیس از همآغوشی ی شستت
درین فکرم کدامین روز دیدم صورتت را ؟
جوابم را نوشتی با قلم ، روز الستت !
.... که در آن روز من بودم ، تو و قالو بلائی
چراغی ساختم از آن برای پای خسته ات
و حالا نیتی کن دستهایت را بگیرم
رها کن حرف های دشمنِ مزدورِ پستت
...
خدایا سال نو در پیش و من غرق گناهم
که هستم نیست شد در پای هست ات
دلم می خواهد امشب پرکنی دستان ما را
اجابت کن دعایم را به چشم حق پرستت !
شب است و خانه ای پیدا
میان خانه ی صدها ستاره
چراغ از عشق پر نور و
قلم در دست های ما دوباره
...
در این هنگام
دیدم عاشقی
از دور می آمد ...
و نجوا کرد
تاریکست !
دنبال (دل) ام
در زیر باران
از حواسم
رفته انگاری ...
تو ای بالا نشینِ هر شبـم
آیا خبر داری ؟
و دامان عروسش را گرفت اما
دریغ از واژه ای چون آه !
از چشمش
نگینی روی خاک افتاد .
سنگی گفت :
آدم ...
واژه ی سرباز ! را تقسیم کن با زیر دستانت
به اسم خویش
او را بندِ دل
خواهم نمود ...
لب باز کرد و گفت :
در خوابم
دلم را
بی هوا
از رد پای چشم هائی ... خیس ... می بینم !
ترک برداشته احساس .
لرزش های پی در پی
از امواج ِ دلِ دریائی اش
اما درونم
نقطه ای انگار می سوزد.
بگو تعبیر می دانی ؟!
سکوتی محض ، آمد
جاگرفت مابین تندیس و نگاهش
رفت ...
تنها
درعبور و پرسش و تکرار ...
اما دورترها
هیچ کس دیگر نمی دانست
غوقائیست
هرشب
در دلِ سنگِ صبــور ما !
( مهدی جابری )