پژواک انتظار
لب را دوخت
باحرفی گلوبند
که بارانی در کار نیست .
اما من
به رد پای ابر عاطفه ات
چشم را دوختم ... !
در قاب عکس خیالم
دستنوشته ایست
مثل ساعتی تنها ...
که پای آن خواب رفته
...
بیا و غبارش را بگیر
یا با تصویرش کنار بیا !
بین دیوارهای خیالم
حرارت واژه ها
خطوط را بخار می کند
چشم می سوزد
کفش هایم آب می رود
دلم ... نمی سوزد !
تا از تو می نویسم ،
دست هایم بی تاب
... پنجره ام بارانی ،
... نفس هایم زندانی ،
در کوچه های اضطراب ،
بی داد می کشند !
خطوط را گره ...
بر گردن حقیقتی که دوستش دارم
... تو هم میائی و مرا متهم
... به دستخطی کبــود !
مثل تاک
ریشه هایت
دست می کشند روی تنم
شراب می شوی
در خَنج خَنجِ نگاهمان
گیج می شوم از رخوتی که رسوخ می کند
در بند ، بندِ تنم.
به خود می پیچی و بالا می روی
در سربالائی ی عشق ...
اما ...
ریشه هایت
جامانده است .
من در خیالت
خاک ... !
مهدی جابری
واژه های سر به هوا ،
منتظر اناری هستند
زمین بیفـتد از دستِ دارا ...
دانه های دلش
خون گریه کند
برای دست های سرما زده ای
... سینه اش را چاک دهد
میان خیابان سرد... و .. تو ...
بی دغدغه ،
دلش را به دست آوری
تنش را کبود ،
لبش را گاز بگیری و کیفور شوی .
اگر که نبودند
اناری در کار نبود
دارا با هیچکس فرقی نداشت .
و در کلاس ریاضی مان ثابت می کردم
چقدر میوه های این خاک تلخند !
... جزیره ای تنها
صدای دلتنگی ام بلند
از موج نگاهت
در خیالم عبور می کنی ...
غرقابم
زیر تنت !
پا نوشت :
کمی دریا باش !
قدم گذار روی چشمهایم
چاله هایش ، سیراب شود .
اینگونه از هوای تو هم ... کم نمی شود !
دختری جرمش فقط عریان شدن در شهر بود
پای منبر بر تنش زُنّار را انداختند
کم فروشان بینِ مردم عشق بازی می کنند
بر گلوشان کِی طنابِ دار را انداختند ؟
خون خلق ا.. را در شیشه هاشان می کنند
پشت شیشه " شد تمام این بار " را انداختند
ناله و نفرینِ مردم را خریدند عاقبت
لقمه ی شرم و حیا ؛ ... دیوار را انداختند
در هوای این خیانت ، عشق هم بیمار شد
با گلوله ... بی تامل ... یار را انداختند
پیکر بی جانِ او هم در خیالم دفن شد
ناکسان چون فرصت دیدار را انداختند !