خاکِ گُل های
کاغذِ نقاشی یَم
منتظر نگاه باغبانی بودند
که سرما را
بیرونِ اطاقش ...
به خمیازه انداخته ...
هنگامی که صبح
آدم برفی ها
از تزریقِ مورفینِ سرما
به رگهایشان خلاص شدند ،
همه ی دلم را جمع کردم
درِ خانه ی باغبان را زدم
.... هیچ کس نبود .
جز پلک هائی خسته !
گفت :
" ... انگار ما را ساخته
قلک دلمان پر شود
بی تقصیر
... شکسته "
دعا کن
دسته ای باشم
بر کوزه ای گلی
محبت را
کاسه کاسه پر کند
برای کودکی
... گُلدانی
در آغوشِ
شمعدانی ی حیاط
یا قابی از خاطره
کنارِ پنجره ی اقاقیا
...
خاک دلتنگی
بوی تو را می دهد !
در گلویم بغض ، بسته شاهراهِ حنجره
تا که می دوزم نگاهم را به قابِ پنجره
نیمه ی شب هست و بی مهتاب دریا می روم
با دلی تنها میان آبهای خاطره
کاغذِ بی ابر و باد شعرهایم خیس شد
چون نوشتم عاشقم با واژه هائی ساحره
می نویسم زنده بادا عشق و دیگر هیچ کس
هرکسی این را نفهمد خارِجَست از دایره
غرقِ اندوهم که امواجِ بلندِ موی تو
می کِشد احساس ما را با طنابی پر گِرِه
بی تعلّل از میانِ اشک ها رد می شوم
تا گذارم بوسه ام را بر لبانی باکره
با تو گویم یا بیا دستم بگیرای خوبِ من
یا که می میرم برایت بی نشان و مقبره
بربخارِشیشه ی عشق اندکی دستی بکش
تا نماند ... بغضِ من ... در شاهراهِ حنجره !
همیشه
چتر ،
بهانه ای
برای ندیدن اشکهایم بود .
حالا
بی بهانه ...
زیر برفاب روزگار ...
چتر می شوم
تا گریه هایت را نبینم !
به گنجشک های حیاط
رشوه می داد
فراری اش دهند از تنهائی
وقتی فهمیدند ...
پابند شد ... تا مُرد
روی پلاک خاطره هایش
کسی نوشته بود :
برای عبور از آسمانم
لااقل
اجازه می گرفتی !
بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم
صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم
درین بارانِ بی پایان به سوگِ عشق ... می بارم !
کلاغِ سپید پارک ،
گربه ای را می شناخت ...
با کلاف صاحبش
لباسِ آخرت می دوخت .
حالا
بی صاحب و نا آشنا
در میانِ ... سیاه چادرش ،
برای لقمه ای محبت
از دست این و آن ...
دعا نویس شده !
....
در این هبوط ،
کسی به خانه اش نمی رسد
چه رسد به کلاغِ قصه ی ما !
قرارمان
ابتدای
دفتر عاشقانه هایت بود ...
بی ... وجدان ...
مرا خواب کردی
در کوچه ی علی چپ
رها
شدی !
پر از احساس شوم ، غرقِ مرکّب همه شب
سینه می گیردازین قصّه مرتّب همه شب
غزلی بر تنِ کاغذ بنویسم که فقط
سرِ هر کوچه شود ذکرِ تو یارب همه شب
جوهرِ عشق بریزم به دواتِ دلِ خود
روی کاغذ بکشم پیرهنت شب همه شب
کمرِ ماهِ تو گیرم به تکلّم نرسی
بی تکلّف چو گذارم به لبت ، لب همه شب
به نگاهت دل مجنونِ مراآب کنی
رَوَداز هوش و سرم صحبتِ مذهب همه شب
پَرِ پروازِ خیالم چو مداوا بکنی
به تمارض بکشانم به تنم تب همه شب
که بیائی و مرا دیده به آغوش کشی
و ببینی که شدم ... خیسِ مرکّب ... همه شب !