مرا با چشمهایت آشتی ده بیقرارم کن
دوباره دست هایم را بگیر و شرمسارم کن
گناهم بوسه ای بوده ازآن لب های رنگینت
دو بوسه حد بزن برمن ، قصاصت را دچارم کن
به آوائی صدایم کن چو زندانبانِ دل هستی
بگو حبسِ ابد داری و ... لبخندی ... نثارم کن
درین مَحبس پرستاری نبوده از تو حاذق تر
تنم رنجور شد ، فکری به احوالِ نزارم کن
قمارِ دل نمی دانم ولی قطعن تو لیلاجی
همان سردست ... خواباندی دلت ...گفتی قمارم کن
شدم مَسحورِ بازی ات ، نوشتم : "دوستت دارم"
به اثباتش ... نگاهی بر غزلهای قصارم کن
نوشتم پادشاهی باش در چشمانِ این خادم
اگر بیهوده گفتم .. بی بهانه ... برکنارم کن
بهارِ عمر خود با قهر و نازت سر شده آخر
درین پائیزِ بارانی...عبوراز ... شوره زارم کن !
روی ایوان ِخیالم گاه هنگام غروب
می نشینی برنگاهم بین قابی نقره کوب
با دلی رنجور دستی می کشم برروی قاب
پاک می گردد غبارِ مانده بر دل از رسوب
گونه هایم گُر گرفت از پولکِ خورشیدِ عشق
بی تحرک مانده دل در آتشت مانندِ چوب
آسمانت سرخ و زرد اما نگاهم خیسِ خیس
غسلِ تعمیدم بده در زیر باران از ذنوب
حتم دارم با منی وقتی صدایت می کنم
روی ایوان خیالم .... گاه هنگام غروب !
یک خیابانِ شلوغ از مردمانی در عبور
بسته چشمش می نماید خاطراتش رامرور
روزگاری کودکی روی تنش خط می کشید
می پرید از تکه سنگی روی آن خط های بور
گاه می شد تا سحر... با بی نوائی ... همنشین
یا که محزون با صدای عاشقی از راهِ دور
سهمِ آغوشِ صبورش گریه های ابر بود
تشنه لب اما دلش سهمِ درختِ لخت و عور
ناگهان رفت از سرش مستی و با چشمی نمور
بی صدا فریاد زد اینجا شده چون خاک گور
اندکی بر خود نگاهی کرد ... کو آن خاک پاک ؟
مقتلی گشته برای کشتنِ موشان کور
سینه اش صدها ترک خوردست با این روزگار
خاک تی پا خورده ای ... آغشته با بنزینِ شور
حسِّ پای کودکِ خندان ز دستش پر کشید
خط ممتد ،نقش بسته روی بازویش به زور
بالباسی قیرگون... جان می کَند... با بوی دود
این زمینِ پرغرور از مردمانی در عبور !
چه بارانی زده بر شیشه ی چشمانِ زیبایت
تمام صورتم را تَر نموده خوابِ مهلایت
درین افکار بودم ناگهان روحِ تو را دیدم
زدی لبخند بر جانم که نوری شد به سیمایت
گرفتی دستهایم را .. که گوئی ... حرفِ دل با من
کمی تب دار شد دستم زلمسِ دستِ مینایت
نگاهت آتشی زد ریشه ی افکار و احساسم
ومن مبهوت بودم... محوِ لب های فریبایت
تو گفتی .. از تمامِ ... سالهای انتظارِ خود
نپرسیدی چگونه ...عمر را... طی کرده شیدایت
سرابی بود انگاری در آن بیداری و خوابم
ندائی گفت ای مجنون بیا آغوشِ لیلایت
خیالی ناب بودی ... باز ... در خوابِم بیا عشقم
که باران می شوم این بار ... بوسم چشمِ زیبایت !
درست مثل قطاری که در هیچ ایستگاهی استراحت نمی کند
رفته ای تا انتهای آسمان و من همچنان به نقطه ای که از آن
نور بی رمقی فرو می ریزد خیره مانده ام در ابتدای راه با مشتی
خطوط شکسته و کاسه ای آب و حدیث لب های خشکیده و
دست های به خاک فرو برده و کوله باری از گناه !
صدائی نم دار و شور گونه هایم را می ترساند و دزدانه ارتعاش
هرزه ی خود را به لب های بی رنگم رسانده تا کام از تن ناکامش
بگیرد و من همچنان در هبوط دست های بی سرزمین دلم
ایستاده ام تا این خیال با همه ی رنجی که مرا در آغوش
گرفته است با خود ببرد به زمان اولین دیدارمان !
انگار خواب بودم که این واژه ها و قوافی سر از خاک برآوردند و
میان مرا خالی نمودند مثل ماسه هائی که گم می شوند
زیر پاهای بلاتکلیف و بی هوا نفس را می گیرند تا گلوی پر شده
از قطره های شور ، بی صدا فریاد کند کسی از این میان رفته
است به جائی بی نشان .
صبح ، سجاده هنوز باز است و گونه هائی که جای بوسه ای
سرخ ، روی آن سبز شده .
و بعد نه من و نه آینه هرگز نفهمید این خواب بود یا خیال
اما یقین دارم که دیشب در حیاط خلوت چشمهایم باران آمده بود !
هنوزم در هوایت غرق می گردم چو با من فال می گیری
که فنجانِ مرا پر می کنی با عشقُ با من بال می گیری
اسیرِ دست هایت می شوم... غرقاب ...درمعصوِمِ چشمِ تو
صدایم می زنی برخیز ... فرصت های ایده آل می گیری
چوافتادعکس دل، خونین به تیرِ سرکش ِتقدیر،در فنجان
لبِ تصویرلرزیداز...خیالی...که تو درهرسال می گیری
بیا قدری درونِ آسمانِ چینی ام با دل مدارا کن
نمی فهمم چرا اینگونه از من بوسه های کال می گیری
تو گوئی ناتمامی...از تمامِ ... خاطراتِ زندگی هستی
که می دانی زبویت سُست می گردم، برایم فال می گیری !
بارش کج بود
کسی
انگشتش را
در کودکی
شکسته ...
زنده به گور
مشغول بلعیدنِ پس مانده ی روز
بی آب ،
بی نفس ،
بی چاره ،
درختِ جوانِ همسایه !
توبه کردم که دگر بار نیایم به درِ خانه ی تو
چه کنم خیمه زده کاسه ی چشمم به سرِ شانه ی تو
من پریشان تو ام فکرِ مرا غرق در اندوه کنی
تا سحر تیرِ خلاصم بزند بوسه ی جانانه ی تو
دل و دینم سرِ هر کوچه و پس کوچه شهر شد آواره ی تو
چه خیالیست بگویند فلانی شده دیوانه ی تو
مثل یک شمع بسوزم زفراقت که در این تنهائی
به خیانت ندهم باج چو جانم شده پروانه ی تو
ترسم از روز غریبی ست تو را بینمُ صد ناز کنی
رد شوی از منُ آنگاه بمیرم به درِ خانه ی تو !
تازه دارم کمی با کبوتر ، کمی با کلمه
کمی با آسمانِ بی اسمِ علاقه آشنا می شوم .
می گویند من آدم خوبی نبوده ام
راست می گویند
اولاً بی بوریا بار آمده ام
بعد گهوارهْ به دوشی خاموش ،
حالا هم که پا به گور ...
چراغم اینجا و خیالم جایی دور .
می گویند من آدم خوبی نبوده ام
راست می گویند
من بارها به بعضی آدمها ،
سگ ها
و سلیطه ها
سلام کرده ام ،
حتی گاهی بدون ِ یک سلام خالی
از خوابِ انار خسته چیزی نچیده ام
و بارها بی که به شب شک کنم
آهسته از چراغ خانه پرسیده ام
چرا از سکوت سنگ می ترسد !
راست می گویند
من آدم خوبی نبوده ام
سالها پیش از این
پسین روزی دور از اندوه ِ دی
کبوتری نابُلد از حدس ِ عطسه ی آسمان
به ایوان خانه ی ما آمد ،
پنجره بسته بود
من خانه نبودم
و تمام شب باران آمده بود
من آدم خوبی نبوده ام !
حالا می فهمی این همه هق هق ِ تاریک
تاوان کدام کلمه ، کدام کبوتر ِ مّرده ،
کدام آسمان ِ بی اسم ِ علاقه است !؟
“سید علی صالحی “