منم عاشق به چشمانت که با میخِ نگاهِ تو
مسیحائی شوم آخر چو کشته در پگاهِ تو
چنان بر دستُ پایت خونِ احساسم روان گشته
که گوئی هفت دریا هم نشوید روی ماهِ تو
خیالت می زند راهم که دزدانه لبت چینم
دو صد بوسه زنم چینت چو بنشینم به راهِ تو
به تاری بسته این جانم غریقی منتظر گشتم
دخیلت مثلِ درویشی شوم در خانقاهِ تو
بپرسم وقتِ خاموشی بگو جرمِ منِ عاشق
ملامت می کنی ما را همین بوده گناه تو
طلا خانم
چشمت را باز کن تا نیفتی
جائی که
این تن های نفهم خاک آلود
با شیون دستبندت
دهان را ارزان می بندند
قرص ماهت را به نان قرض می دهند
آن بالا نشسته ای و خبر نداری
اینجا
خاک در خاک به خاک نشسته است !
بیا با این دلِ شوریده ام یکدم مدارا کن
از آن شهدِ لبت نوشان مرا خوابم گوارا کن
دلم رگبارِ احساست و دیگر هیچ می خواهد
کویری پُر ترک گشتم ، تو دریا را هویدا کن
چِهِل رفت ازکفم حالا طناب دار می خواهم
برای کشتنم موی کمندت را مهیا کن
ستاره بر تن شب نقشِ دل زد ماهِ مغرورم
اگر بیهوده می گویم نگاهی بر ثریا* کن
ببین از دانه هایش نور می ریزد سرِ ماهت
چو پروین* را بگویم عشق را با من تمنا کن
چنین بی کس شدن را ثبت درتاریخِ عشقم کن
سر سجاده ای هر شب مرا غرق خدایا کن
خدایا نیک می دانی به حکمِ عدلُ انصافت
دل عاشق نمی رنجد .. بیا دردم مداوا کن !
* توضیح :
پروین . [ پ َرْ ] (اِخ ) ۞ شش ستاره است یک به دیگر
خزیده مانند خوشه ٔ انگور . پروین را بعربی ثریا خوانند .
( لغت نامه دهخدا )
غروب که می شود
موذن کوچه ی ما ،
عشق را صدا می زند ...
من هم
زیر آلاچیقِ پلک های خسته ام
با نمک های جا مانده بر روی صورت
افطار !
صدایش مرا می کشاند
تا انتهای بامِ علاقه و عاطفه
تا قرنیز دلبستگی ...
تا خلوتگاه پرت مان
تا نشئگی ی
تک تکِ سلولهای معتاد به گرفتن دست هایت ...
تا تزریقِ هزارباره ام
در مذاب دلخواستنی ی چشم هایت
و هر بار
با صدای نوار مغزی ی قلبم ... بیدار می شوم
.
.
.
غروب رفته است
ولی انعکاس نام تو
از کوچه ی تنگ عاشقانه هایم
بیرون نمی رود !
باز هم آخر ندانستم که تاوان چه جرمی می دهم
بازجوئی می کنی !شکِ تو راپاسخ ... به نرمی می دهم
گریه های بی امان آمد سراغم ، وقتِ خاموشی ی شب
بغض هایم را به دستِ ضربه ی شلاقِ چرمی می دهم
مشت هایت را گره کردی...زدی ... بر صورتِ افکار من
باورت شد پاسخِ بی اعتنائی یت... به گرمی می دهم ؟
گُر گرفته صورتم از چیدنِ عکسِ زمانِ عقدمان
هر برش رابا دوصد لعنت که تن دادم به... فُرمی ... می دهم
شاد گشتم چون به پایم خم شدی با گریه ات گفتی بمان
حال ترکت می کنم اما تو را احساسِ شرمی می دهم
شعله های خشمِ بازوی تو را در آینه دیدم ولی ...
باز هم آخر ندانستم که تاوانِ چه جرمی می دهم !
کشته شد احساسِ من از زخمِ چاقویت که بوی تن گرفته
پس زدی دستِ مرا ذهنت چو بیماری ی سوء ظن گرفته
واج هایت می شود شعری ولی صد پاره کرده فکر ما را
از چه وقتی این قوافی در درونِ سینه ات مأمن گرفته ؟
می زنم شانه سر هر کوچه گیسوی تو را زیر نگاهم
داد و بیداد نمی خواهم تو را تهران تا مازن گرفته
واقعیت را نمی گوئی ولی این واژه هایم شاهدند
درد جانسوزی مرا همراه شد گفتی زآهِ من گرفته
زیر باران در تمام لحظه هایم از دعا سیراب گشتی
چون برای کشتنِ مردان ، رقابت بینِ هر نازن* گرفته
حال من خوب است اما قصه ی خوبی ی من باور نکردی
کشته شد احساسِ من از زخمِ چاقویت که بوی تن گرفته
.......
*
به منظور رفع ابهام از واژه نازن باید عرض شود :
واژه ی "زن" دارای حرمت و ارزش است و هم درجه بودن وی با مردان در عرصه
ی کار و تلاش و زندگی بر کسی پوشیده نیست . لذا در مصرع دوم بیت پنجم از
واژه نازن استفاده شده است ( منظور این بوده که حتی زن هم نمی باشد )
دوستان به بزرگواری خود می بخشند که این واژه به جهت رعایت وزن و قافیه بکار
گرفته شده است
کودک عاشق دگر کافیست بازی گوش کن این راز من
غده ای چون بغض مانده در گلوی سوتک ناساز من
خاطراتم زنگ خورده در پس ماشین کوکی ی زمان
پنجه ات در خاک دل رفته بدان ناکوک گشته ساز من
*
عشق را فتوا دهم دیگر نگاهت را نمی خواهم برو
مثل ذرات معلق در هوا مسموم و ولگردی برو
فرق احساسم شکستی زین سبب شرمت نمی گیرد مگر ؟
خرده هایش را نمی خواهم فقط بی آنکه بر گردی برو
*
مثل افعی حلقه کردی دستهایت کار ما را ساختی
با نگاهی سم چشمان سیاهت را درونم ریختی
تا که زهرآلوده شد فکرم در این شب ها به یادت بی وفا
ترک احساس مرا کردی و جسمم را جدا آویختی
*
می روم تا این که عبرت را درون قلب سنگت حک کنم
لکه ی چرکین پوتین دروغت را ز خود منفک کنم
حیف آن عقلی که پیشت سر بریدم با کلام خام تو
فاش می گویم که من زین پس به این دلبستگی ها شک کنم
باز شهری پر شده از صورتک هائی غریب
در میانِ دختران با ظاهری مردم فریب
جمله ای کم آشنا دعوت به قرصی بی رقیب
مرده ها آمارشان بیش از کروری در جریب
گونه سرخابِ زنانه عطرهائی بس گران
غرق کرده از تعفن رنگ را در بوی نان
کوچه ای نا آشنا در خودروئی چشمک زنان
در سکانس بعد - ماشین - سوی زندان زنان
پرده ی عفت دریده سالهای آزگار
گم شد از بختِ بدش در کوچه های روزگار
خِفتِ هر بی شرم شد فریاد زد در پای دار
پای دیوارِ شما -آهم - گذارم یادگار
گوش کن عمرم که این ناگفته ها بیراه نیست
تا نگوئی این پدر از ضجه ها آگاه نیست
بند ایمان شل شده ناخواسته از فکرِ نان
ریشه ی بی بند و باری ناصرالدین شاه نیست !
بگو چشمانِ نازت ، برق دارد یا شراره ؟
که آتش می زند بر چوبِ خشکی بی قواره
نگاهت ترکشی را در دلم ایجاد کرده
خیالم را سراپا غرقِ خونُ پاره پاره
سرِ انگشتهایم از فراقت خیس گشته
چه غمناکست این یادآوری های دوباره
دوای دردِ عشقم بوسه هایت می شود ... یا
چنان کوبم سرم را تا شوم بی آرواره
ولی ای کاش زین فریادها بیدار می شد
دمی وجدانِ خوابت با تکانِ گاهواره
درین خلوت دلم ... بارانُ .. خوابی ناب خواهد
زلالی تا برد... یادِ تو را ... زین یادواره
غزل خوانِ دو چشمت در تنِ شب ، رفتُ گم شد
برایش چشمکی زد آسمانِ پرستاره !
از ظهر که می گذرد
سرم را بالا می گیرم
پشت پنبه ی ابرها
به دنبال لبخند قشنگی هستم
که کودک ایمان مرا
به فراموشخانه سپرد !